وقتی شکست ، برگ درختان دلم گرفت....

خیلی دلم گرفته!

ا

ز حال و روز فصل زمستان دلم گرفت
از خش خش عبور در این فصل بی کسی

وقتی شکست ، برگ درختان دلم گرفت

بغضی در دل من ریشه کرد وبعد

از قارقار شوم کلاغان دلم گرفت

آدم بهشت را به بهای کمی فروخت

از این هبوط ساده ی انسان دلم گرفت

فهمیده اند رشته ی عمرم به دست توست

وقتی که در نبودنت اینسان دلم گرفت

بر برگ برگ دفتر شعرم به ناگهان

دستی نوشت واژه ی پایان دلم گرفت

امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت

انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد

در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !

از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...

از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...

در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...

در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !

متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی

از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!

یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!

از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت

اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ

اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...

می خواستم ببوسمت از این دیار دور

می خواستم ببوسمت اما دلم گرفت

نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام !

یا اینکه از محال ِ تمنا دلم گرفت !

از لحظه ای که هق هق ِ هر روزه ی مرا

بگذاشتی به روی دو لب ها ، دلم گرفت

از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد

در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت

از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو

آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت

ازین که باز تو نیستی کنار من

ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت

می خواهمت که بار ِ دگر گرم تر ز پیش

می خواهمت ببوسمت اما دلم گرفت !

تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...

تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !!